خوب رسیدیم به اونجایی که از مهمونی بیرونم کردند
میدونین مهمونی چی بود .. یه مهمونی که نزدیک سه چهار سال طول کشید ..
خیلی توی این مهمونی به من خوش میگذشت ..
اوتقدری که حال خودم رو نمیفهمیدم ..
اصلا متوجه هیچ چیزی جز پرنسس مهمونی نبودم .. چقدر زیبا درستش کرده بودند..
تازه هیچ وقت به صاحب مهمونی نگاه نمیکردم ..
اصلا هواسم به نبود .. اون هی به من نگاه میکرد ..
ولی من متوجه نگاهاش نمیشدم ..
بگذریم .. بهم گفتند دیگه تموم شد..
مهمونی تموم شد ..برو بیرون ..
خوشحال شدم که این مهمونی طولانی هم تموم شد ..
ولی یه جورایی هم دلم شکست..
دلم شکست از این که دوباره باید دلم تنگ بشه .. دلم تنگ بشه برای اون همه خوبی . اون همه قشنگی ..
الان هم از مهمونی اومدم بیرون .که دارم براتون مینویسم ..
الان که بیرونم به جای اینکه بیشتر فک کنم به اوقات خوش مهمونی .. فکرم به صاحب مهمونی مشغوله ..
میدونم .. خیلی مبهم براتون گفتم ..آخه یه فضول باشی کنارم نشسته نمیذاره دلم بنویسه..
هی دست دلم رو خط میزنه.. باشه واسه یه وقت دیگه.. ..
همیشه عاشق باشید....