آرزوهام دیگه عوض شده...
هروقت با خودم خلوت میکنم میبینم که اون آدم قبلی نیستم...
بچه ها زندگی من خیلی عوض شده..
دارم مثه آدمایی زندگی میکنم که دوسشون دارم..
البته این جور زندگی کردن یه خطراتی هم داره..
ولی قراره که ما هم مرد خطر بشیم دیگه.. نه؟...
توصیه میکنم شما هم اهل خطر بشین..
خیلی حال میده..
من میگم خوب زندگی کردن نیاز به خوب دیدن هم داره..
یعنی بستگی به این داره که چه جوری به زندگی نگاه کنی..
من وقتی دنیا رو فقط دنیا میدیدم خیلی محدود بودم..
یه جورایی اسیر بودم..
اسیر این بودم که دیگران چه جورین..
من هم همونجوری بشم..
شما هم یه نگاهی به زندگیتون بکنید..
شاید شما هم اسیر باشینا..
اگه میگم اهل خطر بشین یعنی اینکه از این اسارت در بیاین..
آزاد آزاد میشین..
از فردا بخواین که خودتون باشین..
بذارین دیگران به شما نگاه کنن ... نه اینکه شما همش به دیگران نگاه کنید..
بهترین کار اینه که شما به خدا نگاه کنی..
بعد وقتی دیگران نگات کردند..ناخواسته دارن به خدا نگاه میکنن..
چقدر خوبه..
رفقا خدا رو خیلی تو زندگیتون دخیل کنید..
خیلی لذت بخشه.. خیلی آرومه.. خیلی خوشمزس.. خیلی عشقیه... بابا خیلی باحاله..
همیشه عاشق باشید...
تقریبا سه هفته ای میشد که ندیده بودمش..
اما دیگه مثه قبل نبودم ..
یعنی دست و پامو گم نکرده بودم ..
هواسم به کارام بود..
دلم براش تنگ میشد ولی دیگه گریه نمیکردم ..
نمیدونم چرا ..
راستش خودم خیلی تعجب کرده بودم ..
هیچوقت نمیتونستم در رابطه با اون ،اینجوری باشم..
وقتی بهم گفت یک هفته میخوام برم مسافرت .. سعی کردم جلوی اون خودم رو خوشحال نشون بدم .
. بگم خیلی خوبه .. اما اون از تو چشمای من خوند که ناراحت شدم ..
ناراحت شدم از اینکه چرا یک هفته نمیتونم ببینمش..
من بیچاره از کار روزگار خبر نداشتم ..
فک میکردم اگه خودم رو مشغول کنم و به فکرش بسنده کنم .. این یه هفته هم به یاری خدا تموم میشه ..
اما چی شد... اتفاقی که هر گز فکرش رو نمیکردم ..
با هام تماس گرفت... موقعی که زنگ زد دلم لرزید.. کمتر پیش میومد که اون تماس بگیره..
خیلی خونسرد گفتم الو.. بفرمایید.. .. اونم گفت الو.. الو..دوباره گفتم بفرمایید .. سلام ..
بعد از یه احوال پرسی تقریبا کوتاه.. گفت من الان اومدم همون جایی که بهم آدرس داده بودی….
راستش خیلی خوشحال شدم .. از این که اونجا به فکر آدرسی بود که منننننن بهش داده بودم..
خیلی زیزکانه ابراز خوشحالی کردم ..
. ازش پرسیدم خوش میگذرونی؟ .. جواب داد.. هی…
کی میاین اصفهان ؟.. گفت بابام گفته هفته ی آینده بریم محل کار من.. جای با صفاییه..
محل کار بابت دیگه کجاست.. / ؟ نمیدونم .. اسمش رو بلد نیستم ..
تازه بچه ها میگن اونجا نزدیکه شماله .. فک کنم یک هفته ای هم شمال افتادیم..
من که داشت قلبم از جا کنده میشد .. وقتی شنیدم قراره دو هفته ی دیگه هم نبینمش..
گفتم چه خوب .. حد اقل اینجوری یه هوایی تازه میکنی..
گفت آره ..راستی کلاسها کی شروع میشه؟.. گفتم تقریبا 15 شهریور ماه . ..
سعی کن خودت رو برسونی اصفهان.. ..
خوب کاری نداری؟.. قربونت برم .. خدا حافظ.. سریع از چای تلفن بلند شدم و مشغول کلرام شدم ..
به قلبم نگاه نکردم .. میدونستم اگه نگاش کنم گریه میکنه..
من رو هم به گریه مینداخت..
خیلی برام سخت میگذشت …
تا اینکه..
بهم گفتند تموم شد….
از مهمونی برو بیرون…
همیشه عاشق باشید..
بهترین چیزیکه میتونه عشق رو بین عاشق و معشوق حفظ کنه رعایت ادبه..
راستش این چیزیه که من جدیدا بهش رسیدم ..
یعنی حالتهای چندتا عاشق و معشوقی که با هم وصال داشتند رو بررسی کردم ..
این طور دیدم که وقتی خیلی با هم خودمونی شدند ..یه جورایی عشق بینشون کمرنگ شد..
این چیزیه که اگه خودتون هم بررسی کنید بهش میرسین..
من دوستایی دارم که بعضی هاشون همین طور شدند ..
یعنی بعد از این که به معشوقشون رسیدند و خیلی خیلی با هم خودمونی شدند ..
بعد از چند وقتی عشق بینشون کمرنگ شد..
بعضی هاشون هم به جدایی کشید..
حالا بماند که اسم این جور چیزا رو واقعا عشق نمیشه گذاشت.. ولی تو عشق هم تقریبا همینطوره..
من همیشه دعا میکردم که یه وصال آنچنانی با معشوقم داشته باشم ..
یعنی مثل دوستام باهاشون خیلی خیلی خودمونی بشم ..
ولی نتیجه ی کار اونا رو که دیدم نظرم عوض شد..
خدا رو شکر میکنم که هنوز رعایت ادب و احترا م بین ما برقراره..
اگه خیلی با هم صمیمی بشیم ممکنه که عشقم بهش کمرنگ بشه..
من نمیخوام این طور بشه.. اگه عشق از دلم بیرون بره دیگه انگیزه ای برا بعضی کارام ندارم .. مثلا درس خوندنم..
کاشکی همیشه دوسش داشته باشم..
ولی گیرش نباشم..
یعنی اینکه بتونم دلم رو بدم دست خدا.
فعلا //
همیشه عاشق باشید...
کم کم دارم میشناسمش..
ولی یه چیزی تو دلم هنوز راضی نیست..
اونم اینه که هنوز دو نفر هستیم ..
کاشکی یکی میشدیم.. ممکنه؟..
یه توصیه به همه ی اونایی که عاشقن بکنم ..
عشق یه مقوله ی بسیار پاکیه.. اونو با هوس قاطی نکنین ..
اگه هوس توی عشق راه پیدا کنه موضوعیت کار عوض میشه .. یعنی دیگه نمیشه
بهش عشق گفت .. اسمش یه چیز دیگس..
چند سال پیش یه کتابی رو توی خرت و پرتام میدیدم ولی بهش توجه نمیکردم ..
تا اینکه پری شب بعد از چند سال دوباره چشمم بهش افتاد ..
خیلی تعجب کردم که چرا من نسبت به این کتاب اینقدر بی توجه بودم ..
اسم کتاب عشق لیلی و مجنون نوشته ی حسن منصوری بود...
خیلی خوشحال شدم ... همه ی کتاب رو توی همون شب تموم کردم ..
اونجا خوندم که مجنون ذره ای به لیلی هوس نداشت ...
و حتی به لیلی هم گفت که من عاشق زیبایی تو نشدم ... من عاشق خود تو شدم ..
حتی وقتی لیلی با ابن سلام ازدواج کرد و بعد از چندین سال با مجنون توی جنگل قرارا گذاشت که هم دیگه رو ببینن ،زیاد نزدیک هم نشدن.. حتی باهم کوچکترین خلوتی نداشتن ..
یه موقعی داستانهای نابش رو براتون تعریف میکنم ..
فعلا باید برم سر درسام...
همیشه عاشق باشید..