فردای آن شب شرجی دلسوخته ی حسین با مهربانی تمام ..
منتظر کشتی نجات ما بود تا به ساحل برسد،
البته بچه های دیگر هم که اهل عرفان و ادب بودند با گشت ارشاد هماهنگ کردند
و زود تر خود را به کنار اسکله ی ایران 2 رساندند . چقدر ثانیه ها سخت می گذشت ،
همه مانند منتظر المهدی منتظر بودند ، هاتفی از بالای ایوان رویا فریاد زد
سربازی در مسیر لاهوتیان نزدیکمان می شود.
همگی خوشحال بودند ،
قاصدک و شاپرک هم در کنار یا سید الکریم مشغول به همه چیز مخصوصا شعر بودند ،
گویا آن ها چشمه ی دانش را یافته بودند و در خیال خود با رُز های سفید
شعرهایسحربانو را که با دست خط سامیه نوشته شده بود ، هم خوانی می کردند .
کمی آن طرف تر کنار همان ساحل ، مائده ی دوستی پهن شده بود
و مــجـــنـــون دیـــوونــــه که گویا یک اخراجی تمام عیّار بود با عاشق تنها که شـــهریـــــار کـــوچــــه هـــا نام داشت
منتظر شمیم ولایت و برادرش و فدایی ولایت بودند .
جمع، جمعِ دوستانه ای بود..همگی خودمونی با هم، بچه ها مشغول گفت و گو بودند ،
هر کسی با دوستانش گوشه ای جمع شده بود و ازنسیم صبحدم صبا که از دیار کاکتوس می وزید
و عطر خوش یاس را به همراه داشت لذّت می بردند،
این بار خانمابرار با دوستش توحیدی ، که بالای اسکله ایستاده بودند
فریاد زدند کشتی دارد نزدیک می شود ،
همگی مانند گل آفتاب گردان ، گل از گلشان شکُفت ، و با برو بچ ادبی به سمت اسکله حرکت کردند ،
خانم اف1 چادر خاکی اش را به کمک سارا خانوم تکانید
و با دوستانش که یکی از دیگری بلای آسمونی بودند، با بچه ها حرکت کردند
،امّا جناب پوریا و دوستانش که آقای علی صیّاد و پودینه و تشنه و
محمد و مهدی و ایمان و آریانا و مارال..و شاسوسا و علی عرب فیروز جایی
و نادیا و شیدا و لعل سلسبیل و رضا و فریبا و ستاره ی خاموش و fatemeh
و خلیل سعیدی و محمد جواد سلمانی و میثم بودند ،
مشغول شنیدن خاطرات دکتر بالتازار بودند که جناب ذره بین با بلند گوی دستی اش به آنها اطلاع داد:
لطفا برای حرکت به سمت کشتی اماده شوید..
خلاصه..کشتی کنار اسکله پهلو گرفت ،
بچه ها همگی از دکّه ای که سر راه بود بلیط تهیه کرده بودند ،
وقتی کشتی آمد، آقای محمد عابدینی و هادی قمی بالای پلکان کشتی ایستاده بودند
و بلیط های بچه ها را چک میکردند.. همه یکی یکی وارد کشتی شدند ،
بعضی ها مثلبانوی دل و خلوت من ، دلهره داشتند
امّا وقتی شنیدند که نا خدای کشتی ســیّد مــحـمــد رضـــا فـــخـــری است
آرامش تمام وجودشان را فرا گرفت..
بچه ها ، هم چنان، مشغول سوار شدن بودند،
خانمغزل صداقت با دوستان دیرینه اش خانم پروانگی وزهرا شاپرک هم سوار شدند .
قافیه باران و محمد یزدانی دست خواهر کوچیکه را گرفتند
و با تبسمی به ناچار که از فاطمه حکاکان یاد گرفته بودند ،
از پله های کشتی بالا آمدند ،
بچه های مشهد و خاندایی حفاظ با شکیبا هنوز بلیط تهیه نکرده بودند
که جناب رواق مـُــقَـــرنــَــس با چند بلیط اضافه از راه رسید
.البتهقتیل العبرات هم بلیط اضافه داشت
اما طبق معمول چند تایی از دوستانش که همان مجنون الحسین و حماسه ی مجنون بودند
به آنها نیاز داشتند..و اوهم به رسم رفاقت بلیط ها را به آن دو تقدیم کرد..
همگی روی عرشه ی کشتی منظره ی زیبای دریا را تماشا می کردند
که آقای امــیـــر مــنــصـــور مــعــزّی با لباسی شیک و سفید بالای عرشه ایستاد
و شروع به سخنرانی کرد..
به دوستان خوش آمد گفت و کمی آنها را در باره ی سفر طولانیمان مطلع کرد....
بچه ها از دیدن ایشان خیلی خوشحال شده بودند ،
بعد از آن مهندس مکانیک، از موتور خانه ی کشتی بیرون آمد
و بهحاج آقا نباتی خبر داد که کشتی برای حرکت آماده است..
سارا خانوم و یار درونی پس از شنیدن این حرف گفتند:
خواهش می کنیم چند لحظه ای را صبر کنید روباه و باخته ی باز هنوز نرسیده اند..
بعد از چند دقیقه ای انتظار آنها هم بی سرو سامان از را رسیدند و همه را از نگرانی در آوردند..
در این میان یکی از بچه ها از فرصت استفاده کرد و و شروع به فروختن کارت زر شارژ کرد
و به همه میگفت رمز این کارت ها0098 است..
جناب محنون کوچه ها یکی از این کارتها را خرید و لی متاسفانه تقلبی از کار در آمد
و گزارش کار را به خانم نگهبان داد..
او هم به کمک سه نقطه که البته و صد البته مشغول س ی گ ا ر کشیدن بود.. او را دستگیر کردند
که باز هم به میانجی گری جام غزل آزاد شد.
. آرش خان با دستور جناب فخری
باد کنک سبز را که جلوی کشتی بسته شده بود ترکانید
و کشتیِ ما با نــاخـــدا فـــخــــری
به سمت باغ آرزو ها
با سرعت هر چه تمام تر به راه افتاد..
تاریخ: نه ده هشتاد و هشت.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: همیشه عاشق باشید
همینجوری ذل زده بود توی چشمای من..
به خودم گفتم:نکنه کاری کردم و سبب ناراحتیش شدم..
یه کمی دقت کردم...دیدم نه بابا ...حواسش جای دیگه ایه...
هی به کفشام نگاه می کرد...
احساس کردم امروز زیاد مشتری نداشته..
منم دلم نمی خواست این اتفاق بیفته...
راستش دلم خیلی سوخت...
این بار دیگه خجالت رو گداشتم کنار..
رفتم کنارش نشستم ویه دل سیر ازش احوال پرسی کردم ...
بعدم واکسش رو گرفتم و خودم کفش هامو واکس زدم ...
باهام درد ودل نمی کرد..
ولی یه فرچه و یه واکس مشکی و یه جفت دمپایی خودش یه دنیا درد و دل بود...
باباش ازدنیا رفته بود..
و اون پسرک تنهایی خرج خودشو ،خواهر کوچولوشو ،مادرشو در می آورد...
خیلی متاثرشدم...
یکمی دیگه کنارش نشسته بودم گریم می گرفت...
حال که به حالو روز خودم فکر می کنم....
نمی دونم چه جوری بخاطر این زندگی آرومی که دارم بابت یک ثانیش ازخدا تشکر کنم....
خدایا این دوست کوچولویه منو در یاب....
الهی شکر...
همیشه عاشق باشید..
یه هو دلم شور افتاد..
خیلی دنبالش گشتم..
در اتاق رو باز کردم .. اما اونجا هم نبود..
نگران بودم..
پیش خودم فک میکردم چه بلایی سرش میتونه اومده باشه..
گفتم دوباره امشب با بابا دعوا دارم..
دوباره گیر میده که چرا هواست رو جمع نکردی..
رفتم دنبالش..
از این کوچه به اون کوچه..
از این خونه به اون خونه..
از این بیمارستان به اون بیمارستان..
خسته شده بودم..
از دستش حرصم گرفته بود..
دیگه رمق نداشتم..
وقتی داداشتم بر میگشتم.. دلم براش تنگ شد.. داشت گریم میگرفت..
متوجه مسجد شدم.. دیدم کفشای همیشه خاکیش اونجاست..
فقط همین یه جفت کفش اونجا بود.. انگار همه ی دوستای پیرش رفته بودند..
فک کردم توی مسجد خوابش برده..
اما دیدم دستای چروکش رو بالا کرده.. داره همه ی فامیل رو دعا میکنه..
کفشهاش و جفت کردم ..و منتظرش موندم..
و کلی دعا کردم که خدایا .. مامان بزرگ رو از ما نگیر..
همیشه عاشق باشید..
روی پنجه ی پاهاش ایستاده بود و هی خودشو بالا میکشید..
ولی بازم قدش نرسید..
آخرش شروع کرد با دستای کوچیکش نامرتب در زدن..
از در زدنش خندم گرفته بود..
تا در رو باز کردم پرید توی بغلم..
سلام دایی جان..
به خودم گفتم چی میشد بزرگترها هم این طوری به هم می گفتند که دلم برات تنگ شده..
چه اشکالی داشت..
چه حسه خوبیه وقتی بزرگترهای فامیل هم اینطوری هم دیگه رو بغل کنند..
همیشه عاشق باشید..
سلام کردم..
یه جوری جواب سلام منو داد که انگار صد سااااااله منو می شناسه ..
احوال پدرمو پرسید..
بعد هم گفت خدا حافظ شما باشه..
من فک کردم داره خداحافظی می کنه..
ولی متوجه شدم تازه داره تعارفم می کنه که برم خونشون..
راستی میگفتا.. فقط تعارف نبود..
من که از تعجب شاخ در آورده بودم..مونده بودم چی باید بگم..
در مقابل این همه دل گرمی.... در مقابل این همه لطف بی طمع....در مقابل این همه خوش رویی ..
راستی راستی کم آورده بودم..
این همه پاکی!!...این همه صداقت!!...این همه تواضع!!..
با خودم گفتم :چی می شد اگه ما آدما توی شهرمون هم همین طور بودیم..
چقدر با صفا!!!..
چقدر بی ریا!!!...
بی ریا!!!...
همیشه عاشق باشید..