پيام
+
روز آخر بود... غبار عجيبي همه جارا گرفته بود... *آنقدر در صحن و سرايش قدم زدم*.. تا اينکه غبار فراقش آخر بر دلم نشست...آقا جان!..* ميشود با نيم نگاهي.. غبار اين دلِ خسته را بزدايي؟؟..* نگاه کن..* خيلي ها هم مثلِ من چشمشان به دهان مبارک شماست * تا لب به سخن باز کني..امر بفرماييد که: * بيا*..

«امير معظم»
91/4/6

«امير معظم»
* عکاس*: داداش کوچيکه... ماه رمضان سال 1388
«امير معظم»
آره ديگه.. مگه پيدا نيس؟؟؟
*بنت فاطمه*اظهر
عکس نداره
«امير معظم»
بفرماييد... / حالا عکس داره؟؟؟..
*بنت فاطمه*اظهر
صبح شد عکس هنوز کامل نيومده بالا...
*بنت فاطمه*اظهر
آيکن سرفه...اينجا کجاست؟
«امير معظم»
*اينجا کربلاست..*
*بنت فاطمه*اظهر
خوش به حالتون...انشالله نصيب ما هم بشه...
«امير معظم»
نه .. اين طور نگين... کربلا رفتن..نگاه کردن به در و ديوار حرم نيستش که...* خيلي ها مثه من کربلا ميرند.. ولي کربلايي نميشن.*.. بهتره از خدا بخوايم که زيارتشون رو با معرفت قسمتمون کنه...
*بنت فاطمه*اظهر
انشالله...ولي وقتي آقا دعوتتون مي کنه حتما بهتون توفيق زيارت با معرفت کربلا رو ميده
«امير معظم»
بله..توفيق زيارت کرب وبلا رو ميده... اما اي کاش توفيق زيارت صورت مبارکشان را ميداد.. و يا اصلا اجازه ي معرفتشان را...
*بنت فاطمه*اظهر
اگه از ته دل بخواهين حتما بهتون داده ميشه...
«امير معظم»
دوباره از اون حرفا زديا...//
*بنت فاطمه*اظهر
از ته دل خواستن يعني کاري کنين که چشمتون لياقت ديدنشونو داشته باشه...فقط با زبان نخواهين...فکر کنم ديشب تو بحث لا اله الا الله قانع شدين؟
«امير معظم»
نه..
*بنت فاطمه*اظهر
با اين جمله اي هم که الان نوشتم مشکل دارين؟
قاطي پاطي•نازنين
هواي ايلام اينجوريه!
حرف خودموني
السلام عليك يا ابا عبد الله ورحمه الله وبركاته
*ياس*
چقدر خلوت!!!!!!!!!!
*ياس*
آه ه ه ه ه ه
«امير معظم»
يادش بخير... اون سال کربلا خيلي خيلي خلوت بود... ولي نزديکهاي غروب که ميشد.. اهاليه خود کربلا براي خوردن افطاري.. با خانواده به بين الحرمين ميومدند و بساط پهن ميکردند... اون موقع بود که جاي سوزن انداختن هم نبود..
خادمة الشهدا
:(
خادمة الشهدا
عکس:(
«امير معظم»
عکس چي.. خادم...
خادمة الشهدا
دل ميسوزاند عکس...آه...
«امير معظم»
بسوز.... شايد تو هم با سوختنت نظر آقا رو جلب کردي و کربلايي شدي... بسوز.